داستانهایی زیبا از حضرت امیرمومنان علی (علیه السلام)
میانجى شدن حضرت امیرمومنان (علیه السلام)
امیرالمومنین (علیه السلام) بر خرمافروشان گذشت ، ناگاه کنیزى را در حال گریه دید ، فرمود : سبب گریه ات چیست ؟ گفت : آقایم مرا با یک درهم براى خرید خرما فرستاد ، از این شخص خرما را خریدم و نزد خانواده آقایم بردم ، ولى نپسندید ، هنگامى که به ایشان برگرداندم از پس گرفتن سر باز زد .
حضرت به خرمافروش گفت : اى بنده خدا ! این یک خدمتکار است و از خود اختیارى ندارد ، درهمش را باز گردان و خرما را پس بگیر ، خرمافروش از جا برخاست و مشتى به حضرت زد .
مردم گفتند : چه کردى این امیرالمومنین (علیه السلام)است ؟ ! مرد از شدّت ترس به تنگى نفس افتاد و رنگ چهره اش زرد شد و خرما را از کنیز گرفت و درهم را به او باز گردانید سپس گفت : اى امیرالمومنین ! از من راضى شو ، حضرت فرمود : چه چیزى بیشتر از اینکه ببینم تو خود را اصلاح کرده اى مرا راضى مى کند ؟
و کلام امیرالمومنین (علیه السلام) به این صورت آمده است : من در صورتى از تو راضى مى شوم که حقوق مردم را تمام و کامل بپردازى .
گذشتى زیبا
امیرمومنان (علیه السلام) براى دستگیرى لبید بن عطارد تمیمى ـ به خاطر گفتن سخنانى ـ مامور فرستاده بود . ماموران از کوى بنى اسد مى گذرند که نعیم بن دجاجه اسدى برخاسته ، لبید را از قبضه ماموران رها مى کند .
امیرمومنان (علیه السلام) براى دستگیرى نعیم بن دجاجه مامورانى را گسیل مى کند که بعد از آوردن وى امام به تنبیه بدنى او فرمان مى دهد ، در این حال نعیم مى گوید : آرى ، به خدا قسم که با تو بودن خوارى و دورى جستن از تو کفر است !
امام (علیه السلام) فرمود : از تو گذشت کردیم ، خداوند مى فرماید: « به شیوه نیکو بدى را دفع کن ».
اما سخنت : بودن با تو ذلت است ، بدى بود که بدست آوردى و اما گفته است که جدایى از تو کفر است ، نیکى است که بدان دست یافتى پس این به این.
اوج ایثار
امیرالمومنین (علیه السلام) به خاطر پاره اى از امورش وارد مکه شد . در آن جا اعرابى را دید که به پرده کعبه آویخته ، مى گوید : اى صاحب خانه ! خانه ، خانه توست و مهمان ، مهمان تو ، براى هر مهمانى از سوى مهماندارش وسیله پذیرایى مهیاست ، امشب پذیرایى از سوى خودت را نسبت به من آمرزش قرار ده .
امیرالمومنین (علیه السلام) به یارانش فرمود : آیا سخن این اعرابى را نمى شنوید ؟ گفتند : آرى ، فرمود : خدا بزرگوارتر از این است که مهمانش را از پیشگاهش دست خالى برگرداند !
چون شب دوم شد او را آویخته به همان رکن دید که مى گوید : اى عزیز در عزتت ! عزیزتر از تو در عزتت نیست ، مرا به عزّ عزتت در عزتى عزیز بدار که احدى نداند آن عزت چگونه است ! به تو روى مى آورم و به تو توسّل مى جویم . به حق محمّد و آل محمّد بر تو ، چیزى به من عطا کن که غیر تو آن را به من عطا نکند و آن چیز را از من بگردان که غیر تو آن را برنگرداند .
راوى گوید : امیرالمومنین (علیه السلام)به یارانش فرمود : به خدا سوگند ! این جملات نام بزرگ تر خدا به لغت سریانى است .
حبیبم رسول خدا (صلى الله علیه وآله) مرا به آن خبر داده است . امشب این عرب از خدا درخواست بهشت کرد ، پس به او عطا فرمود و درخواست برگرداندن آتش دوزخ از خود کرد ، پس خدا آتش را از او برگردانید !
هنگامى که شب سوم شد باز او را آویخته به همان رکن خانه دید که مى گوید : اى خدایى که مکانى او را در برنمى گیرد و هیچ مکانى از او خالى نیست ، آنکه بدون کیفیت بوده است ; به این عرب چهار هزار درهم روزى فرما .
امیرالمومنین (علیه السلام) پیش آمده ، فرمود : اى عرب ! از خدا پذیرایى خواستى ، تو را پذیرایى کرد ; بهشت طلبیدى ، به تو عنایت نمود ; بازگردانیدن آتش خواستى ، از تو بازگردانید ; امشب از او درخواست چهار هزار درهم دارى ؟
عرب گفت : کیستى ؟ فرمود : من على بن ابى طالب هستم ، عرب گفت : به خدا سوگند تو مطلوب منى و رفع نیازم به دست توست ، حضرت فرمود : اى اعرابى ! بخواه ، عرب گفت : هزار درهم براى مهریه مى خواهم و هزار درهم براى اداى قرضم و هزار درهم براى خریدن خانه و هزار درهم براى اداره امور زندگى ام ، حضرت فرمود : اى عرب ! انصاف در خواسته ات را رعایت کردى ، هرگاه از مکه بیرون آمدى به مدینه رسول بیا و در آنجا از خانه من بپرس .
عرب یک هفته در مکه ماند و سپس به جستجوى امیرالمومنین (علیه السلام) به مدینه آمد و فریاد مى زد : چه کسى مرا به خانه امیرالمومنین على راهنمایى مى کند ؟ حسین بن على (علیهما السلام) از میان کودکان پاسخ داد : من تو را به خانه امیرالمومنین مى برم ، من فرزند او حسین بن على هستم ، عرب گفت : هان ! پدرت کیست ؟ گفت : امیرالمومنین على بن ابى طالب ، پرسید : مادرت کیست ؟ گفت : فاطمه زهرا سرور زنان جهانیان ، گفت : جدّت کیست ؟ فرمود : پیامبر خدا محمّد بن عبداللّه بن عبدالمطلب . گفت : جدّه ات کیست ؟ فرمود : خدیجه دختر خویلد ، گفت : برادرت کیست ؟ فرمود : ابومحمّد حسن بن على ، عرب گفت : سرتاسر دنیا را به دست آورده اى ! ! به سوى امیرالمومنین برو و به او بگو : اعرابى که رفع نیازش را در مکه ضمانت کرده اى کنار خانه ایستاده .
حضرت امام حسین (علیه السلام) وارد خانه شده ، گفت : پدرم ! اعرابى که گمان مى کند در شهر مکه در ضمانت شما قرار گرفته است ، کنار درب خانه ایستاده است .
امیرالمومنین (علیه السلام) به حضرت فاطمه (علیها السلام) فرمود : غذایى نزد شما هست که این اعرابى بخورد ؟ فاطمه (علیها السلام) گفت : نه . على (علیه السلام) لباس پوشید و از خانه درآمد و فرمود : ابو عبداللّه سلمان فارسى را صدا کنید .
چون سلمان آمد حضرت به او فرمود : اى ابا عبداللّه ! باغى که پیامبر براى من غرس کرد براى فروش به تاجران عرضه کن .
سلمان به بازار رفت و باغ را به دوازده هزار درهم فروخت امیرالمومنین (علیه السلام)مال را آماده کرد و اعرابى را فرا خواند ، چهار هزار درهم جهت نیازش به او پرداخت و چهل درهم براى مخارجش .
خبر عطاى على (علیه السلام) به نیازمندان مدینه رسید ، آنان هم نزد امیرالمومنین (علیه السلام)اجتماع کردند .
مردى از انصار به خانه حضرت زهرا (علیها السلام) رفت و این واقعه را به آن حضرت خبر داد ، حضرت فرمود : خداوند براى راه رفتنت اجرت دهد. پس حضرت على (علیه السلام) نشسته بود و درهم ها در برابر حضرت ریخته شده بود تا اینکه یارانش جمع شدند ، مشت مشت مى کرد و به تک تک مردان مى داد تا جایى که درهمى با او باقى نماند . . .!
گذشتى کریمانه
پس از پایان جنگ جمل ، فرزند طلحه ( موسى بن طلحه ) را نزد آن حضرت آوردند ، حضرت به او فرمود : سه بار بگو : « استغفر اللّه و اتوب الیه »، آنگاه او را آزاد کرده و فرمود : هر جا که خواستى برو و در لشکرگاه از اسلحه و خیل اسبان آنچه یافتى براى خود بردار و در آینده زندگى ات از خدا پروا کن و در خانه ات بنشین .
توجه عاشقانه به یتیمان
وجود مبارک امیرالمومنین (علیه السلام) با اینکه به همه اوضاع و احوال کشور و مردمش آگاه بود و به ویژه یتمیان و مستمندان و بیوه زنان و نیازمندان را لحظه اى از نظر دور نمى داشت ولى گاهى براى درس دادن به زمامداران و امت اسلام کارى را هم چون فردى عادى انجام مى داد .
روزى زنى را دید که مشکى پر از آب به دوش مى کشید . مشک را از او گرفت و تا جایى که آن زن بنا داشت ، برد و آنگاه از وضع آن زن جویا شد ، زن گفت : على بن ابى طالب شوهرم را به بعضى از مرزها فرستاد و کشته شد ، برایم کودکانى یتیم به جا گذاشت و من براى اداره امور آنان چیزى ندارم ، به این خاطر ضرورت و احتیاج مرا به انجام کار براى مردم ناچار کرد .
حضرت به خانه برگشت و شب را با دغدغه خاطر و ناآرامى گذراند ، هنگامى که صبح شد زنبیلى از طعام براى آن خانواده با خود حمل کرد ، بعضى از یارانش گفتند : آن را در اختیار من بگذار تا برایت بیاورم ، فرمود : چه کسى در قیامت بار سنگین مرا به جاى من حمل مى کند ؟
آنگاه به درِ خانه آن زن رفت و در زد . زن گفت : کیست که در مى زند ؟ حضرت فرمود : همان عبدى هستم که مشک پرآب را براى تو به دوش کشید ، در را باز کن که چیزى براى کودکان همراه دارم . زن گفت : خدا از تو خشنود باشد و میان من و على داورى کند !
حضرت وارد شد و فرمود : علاقه دارم پاداش الهى به دست آورم میان خمیر کردن آرد و پختن نان و بازى کردن با کودکان یکى را انتخاب کن . زن گفت : من به پختن نان بیناترم و تواناتر ، ولى این تو و این کودکان ، با آنان بازى کن تا من از نان پختن آسوده شوم .
زن مى گوید : من به سوى آرد رفتم و آن را خمیر کردم و على (علیه السلام) به جانب گوشت رفت و آن را پخت و با دست مبارکش گوشت پخته و خرما و خوراکى دیگرى به دهان کودکان مى گذاشت ، هرگاه کودکان چیزى از آن خوراکى ها را مى خوردند مى گفت : فرزندانم ! على را از آنچه براى شما پیش آمده ، حلال کنید !
هنگامى که آرد خمیر شد ، زن گفت : اى بنده خدا ! تنور را روشن کن ، على (علیه السلام)به جانب تنور شتافت و آن را شعلهور ساخت چون تنور شعله کشید صورتش را نزدیک برد و حرارت آتش را به آن تماس داده ، مى گفت : یا على ! بچش ، این پاداش کسى است که حق بیوه زنان و یتیمان را وا گذاشته .
ناگاه زنى ( از زنان همسایه ) على (علیه السلام) را دید و او را شناخت و به مادر کودکان گفت : واى بر تو ! این امیر مومنان است ; زن به جانب حضرت شتافت و پى درپى مى گفت : از شما بس شرمنده ام اى امیرمومنان ! حضرت فرمود : من از تو بس شرمنده ام اى کنیز خدا که در مورد تو کوتاهى کردم .
حمل بار براى خانه
على (علیه السلام) در شهر کوفه از بازار خرمافروشان خرما خرید و آن را به وسیله گوشه اى از رداى مبارکش حمل کرد . مردم براى گرفتن آن بار سنگین به سویش شتافته ، گفتند : یا امیرالمومنین ! ما آن را براى شما حمل مى کنیم ، حضرت فرمود : دارنده زن و فرزند به حمل بار براى آنان سزاوارتر است.
پاى برهنه در پنج موقعیّت
زید بن على مى گوید : على (علیه السلام) همواره در پنج مورد با پاى برهنه حرکت مى کرد و نعلین خود را به دست چپ مى گرفت : روز عید فطر ، روز عید قربان ، روز جمعه ، هنگام عیادت بیمار و زمان تشییع جنازه و مى فرمود : این پنج موقعیّت ، جایگاه خداست و من دوست دارم در آنها پا برهنه باشم.
اخلاق در بازار
امیرالمومنین (علیه السلام) همواره در بازار به تنهایى راه مى رفت و گم شده را به مقصد ، راهنمایى مى نمود و ناتوان را یارى مى داد و بر فروشندگان و بقالان عبور مى کرد و قرآن را بر آنان باز نموده ، این آیه را قرائت مى کرد:
( تِلْکَ الدَّارُ الاْخِرَهُ نَجْعَلُهَا لِلَّذِینَ لاَ یُرِیدُونَ عُلُوّاً فِى الاَْرْضِ وَلاَ فَسَاداً وَالْعَاقِبَهُ لِلْمُتَّقِینَ ).
آن سراى پرارزش آخرت را براى کسانى قرار مى دهیم که در زمین هیچ برترى و تسلّط و هیچ فسادى را نمى خواهند ; و سرانجام نیک براى پرهیزکاران است .
پیاده ها دنبال سواره نباشند
حضرت امام صادق (علیه السلام) مى فرماید : امیرالمومنین در حالى که سواره بود در میان یارانش ظاهر شد . یاران پشت سر حضرت به راه افتادند . امام به آنان رو کرده ، فرمود حاجتى دارید ؟ گفتند : نه یا امیرالمومنین ! مشتاقیم همراه تو حرکت کنیم ، حضرت فرمود : برگردید ، پیاده رفتنِ پیاده همراه ، با سواره موجب فساد براى سواره و سبب ذلت و خوارى براى پیاده است.
مسلمان شدن یهودى
هنگامى که امام (علیه السلام) بر مردم حکومت داشت و منصب داورى و قضا با شُریح بود ، حضرت با شخصى یهودى به دادگاه آمد تا شریح میان آن حضرت و یهودى داورى کند . در دادگاه به یهودى گفت : این زرهى که در دست توست زره من است ، من نه آن را فروخته ام و نه بخشیده ام ، یهودى گفت : زره ملک شخص من و در اختیار من است .
شریح از امیرالمومنین (علیه السلام) گواه و شاهد خواست ، حضرت فرمود : این قنبر و حسین گواهى مى دهند که زره از من است ، شریح گفت : گواهى فرزند به سود پدر قابل قبول نیست و گواهى غلام به نفع مولایش پذیرفته نیست ، این دو نفر مى خواهند آنچه به سود توست به سوى تو جلب کنند !
امیرالمومنین (علیه السلام) فرمود : اى شریح ! واى بر تو از جهاتى خطا کردى ; اما یک خطایت اینکه من پیشواى توام و تو به سبب فرمان بردن از من خدا را فرمان مى برى و مى دانى که من هرگز باطل گو نیستم ، با این وصف سخنم را رد کردى و ادعایم را باطل انگاشتى ! آنگاه بر ضد قنبر و حسین ادعا کردى که آنان در این دادگاه به نفع خود گواهى مى دهند ! من جریمه باطل انگاشتن ادعایم و تهمت زدن به قنبر و حسین را بر تو روا نمى دارم ، جز اینکه سه روز میان یهود به داورى و قضا برخیزى .
پس او را به سوى منطقه یهودى نشین فرستاد و او سه روز در آنجا میان یهود به داورى پرداخت سپس به محل کارش باز گشت .
وقتى یهودى این جریان را شنید که على (علیه السلام) با داشتن گواه از قدرتش سوء استفاده نکرده و حکم قاضى بر ضد او صادر شده است ، گفت : شگفتا ! این امیرالمومنین است ، نزد قاضى رفته و قاضى بر ضد او حکم رانده است ! مسلمان شد و سپس گفت : این زره امیرالمومنین است که روز جنگ صفین از شتر خوش رنگ سیاه و سپیدش افتاده و من آن را براى خود برداشتم.
برابرى طرفین دعوا در دادگاه
مردى نزد عمر از امیرمومنان (علیه السلام) شکایت کرد در حالى که آن حضرت در گوشه اى نشسته بود ، عمر به آن بزرگوار گفت : اى ابوالحسن ! برخیز و نزد طرف دعوایت قرار گیر ، حضرت برخاست و کنار طرف دعوایش نشست سپس هر دو با یکدیگر گفتگو کردند و نهایتاً مرد از ادعایش دست برداشت و امیرالمومنین به جاى خود باز گشت .
عمر چهره حضرت را متغیر یافت و پرسید : اى ابوالحسن ! چرا تو را متغیر مى بینم ؟ آیا از آنچه پیش آمده ناراحتى ؟ فرمود : آرى ، گفت : چرا ؟ فرمود : مرا در حضور طرف دعوایم به کنیه صدا زدى ! چرا نگفتى یا على ! برخیز و کنار طرف دعوایت بنشین ؟! عمر سر حضرت را به آغوش گرفت و میان دو چشمانش را بوسید سپس گفت : پدرم فدایت باد ! خدا به واسطه شما ما را هدایت نمود و به وسیله شما ما را از تاریکى ها به سوى روشنایى بیرون آورد.
قناعت در معیشت
در کتاب با ارزش مناقب ابن شهرآشوب نقل شده است که : هنگامى که امیرمومنان پس از جنگ جمل خواست به جانب کوفه عزیمت کند ، در میان مردم بصره به پا خاسته ، فرمود : اى بصریان ! چرا از من ناخشنود هستید ؟ و به پیراهن و ردایش اشاره کرده ، گفت : به خدا سوگند این پیراهن و ردا از نخ ریسى خانواده ام مى باشد ، از چه مى خواهید بر من خرده بگیرید ؟ و اشاره به کیسه اى کرد که در دستش بود و خرجى زندگى اش در آن قرار داشت سپس فرمود : به خدا سوگند این از محصولات من در مدینه است ، پس اگر از نزد شما بروم و بیش از آنچه مى بینید با من باشد نزد خدا از خیانت کارانم! !
جود و سخا
شعبى مى گوید : در زمان کودکى با همسالانم به منطقه رحبه رفتیم ، در این هنگام مشاهده کردیم على (علیه السلام) بالاى انبوهى از طلا و نقره ایستاده و تازیانه در دست ، مردم را به عقب مى راند . على (علیه السلام) سپس به سوى اموال بازگشت و اموال را بین مردم تقسیم کرد و چیزى از آنها را به خانه اش نبرد !
من به سوى پدر برگشتم و گفتم : اى پدر ! من امروز بهترین و یا نابخردترین مردم را مشاهده کردم ! پدرم گفت : او کیست ؟ گفتم : امیرالمومنین على (علیه السلام) را دیدم و ماجرا را براى پدر نقل کردم . پدرم گفت : اى فرزند ! تو بهترین مردم را دیده اى.
بى رغبتى به مال دنیا
زاذان مى گوید : من با قنبر خدمت على (علیه السلام) رسیدیم ، قنبر گفت : برخیز یا امیرالمومنین ! من براى شما چیزى پنهان کرده ام ، فرمود : چیست ؟ گفت : با من برخیز ، على برخاست و با قنبر به سوى اتاق رفت ناگهان در آنجا کیسه هایى دیدند که پر از ظروف طلایى و نقره اى بود .
قنبر گفت : یا امیرالمومنین ! شما همه اموال را تقسیم مى کنید و چیزى باقى نمى گذارید ! من اینها را براى شما ذخیره کرد م. على (علیه السلام) فرمود : شما دوست دارید که آتش فراوانى وارد منزل من کنید ؟ در این هنگام شمشیرش را برهنه کرده ، بر آن فرود آورد که با آن ضربه ظرفها پراکنده شدند در حالى که برخى از نیمه و برخى از ثلث ، گسسته شده بود . و بعد گفت : همه را با سهمیه بندى تقسیم کنید پس از آن فرمود : اى سپیدها و زردها ! غیر مرا گول بزنید.
عدالت و انصاف
فضیل بن الجعد مى گوید :قطعى ترین سبب در بازماندن عرب ها از یارى امیرمومنان « مال » بود . او شریف را بر وضیع یا عرب را بر عجم ترجیح نمى داد و با رئیسان و امیران قبائل ـ چنانکه پادشاهان مى کنند ـ سازش نمى کرد و کسى را به خود متمایل نمى ساخت .
معاویه بر خلاف این بود ، از این رو مردم ، على را واگذاشتند و به معاویه پیوستند .
على (علیه السلام) از یارى نکردن اصحاب خود و فرار برخى از آنان به سوى معاویه به مالک اشتر شکوى کرد ، اشتر به امام (علیه السلام) گفت : اى امیرمومنان ! ما به کمک اهل کوفه با بصریان جنگیدیم و با کمک اهل بصره و اهل کوفه با شامیان درافتادیم ، در آن هنگام مردم یک راى داشتند ، پس از آن مردم به اختلاف افتادند و با هم دشمن شدند و نیت ضعیف شد و تعداد کاستى گرفت و شما در چنین فضایى با مردم به عدالت رفتار مى کنید و حق را در نظر مى گیرید و تفاوتى میان شریف و فرومایه نمى گذارید از این رو شریف نزد تو با منزلتى برترى نمى یابد .
در این هنگام گروهى که همراه تو بودند به خاطر عدالت و انصافت به ناراحتى نشستند و چون نتوانستند عدالت تو را تاب بیاورند و رفتار معاویه با اشراف و توانگران دیدند بدین جهت به سوى معاویه شتافتند و کسانى که طالب دنیا نباشند ، کم شمارند و اکثر اینان از حق بیزار و خریدار باطل اند و دنیا را مقدم مى دارند ; اگر مال را بخشش کنید مردان به سوى تو روى مى آورند و خیرخواه مى شوند و دوست راستین مى گردند . . .
یا امیرالمومنین ! خداوند راه شما را هموار نماید و دشمنانت را سرکوب کند و آنان را از هم پراکنده سازد و مکر و حیله آنان را سست کند و اتحاد و یک پارچگى شان را از میان بردارد و « او به آنچه انجام مى دهند ، آگاه است ».
على (علیه السلام) در پاسخ او فرمود : اما آنچه را که درباره عمل و رفتار ما به عدل گفتى ، خداوند عزوجل مى فرماید :« کسى که کار شایسته انجام دهد ، به سود خود اوست ، و کسى که مرتکب زشتى شود به زیان خود اوست ، و پروردگارت ستمکار به بندگان نیست ».
و من از اینکه در آنچه گفتى کوتاهى کنم ، بیمناکترم و اما گفته ات به اینکه حق بر آنان سنگین است از این رو از ما جدا شدند ، خداوند مى داند که به خاطر ستم از ما جدا نشدند و وقتى از ما جدا شدند ، به عدل پناه نبردند .
آنان به خاطر رسیدن به مال و منال دنیاى پست ، ما را رها کردند ، دنیایى که از دستشان خواهد رفت و سرانجام آن را ترک خواهند کرد . روز قیامت از آنان پرسش خواهد شد که مقاومت آنان براى دنیا بود یا براى خدا !
اما اینکه گفتى ما از بیت المال و غنائم چیزى به آنان نمى دهیم و افراد را به سوى خویش با بخشش و عطا جذب نمى کنیم ، ما نمى توانیم که از اموال و غنائم بیش از آنچه استحقاق دارند به آنان بپردازیم . خدا مى فرماید :
چه بسا گروه اندکى که به توفیق خدا بر گروه بسیارى پیروز شدند ، و خدا باشکیبایان است.
خداوند محمّد (صلى الله علیه وآله) را تنها به رسالت برانگیخت ، اطرافیانش اندک بودند ولى بعد از آن زیاد شدند و پیروان او را که ذلیل و خوار بودند عزت داد و اگر خدا اراده کند ما را در این امر یارى مى کند ، مشکلات را برطرف مى سازد و غم آن را آسان مى کند . من از آراى تو آنچه مورد رضاى خداست مى پذیرم تو امین ترین افراد و خیرخواه ترین و مورد اعتمادترین آنان نزد من هستى ان شاء اللّه.
احتیاط شدید در هزینه کردن بیت المال
شبى على (علیه السلام) وارد بیت المال شد و تقسیم اموال را مى نوشت طلحه و زبیر به حضورش رسیدند ، چراغى که در برابرش بود خاموش کرد و فرمان داد تا چراغى از خانه اش آوردند. طلحه و زبیر سبب این کار را پرسیدند ، پاسخ داد : روغنِ چراغ از بیت المال بود ، شایسته نیست در روشنایى آن با شما هم صحبت شوم!
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0